پایگاه اینترنتی حامیان ولایت سیّد علی

امـام خامنه ای مـدظله الـعالی
اگر امروز هم تجربه ای پیش بیاید و ملت مجبور به دفاع نظامی در مقابل دشمن شود، باز هم این مجموعه جوانان و بسیج، اقتدار و شكست ناپذیری ملت ایران را به دشمن نشان خواهند داد.

اللهم احفظ قائدنا الامام خامنه ای

دوستان و دشمنان بدانند اگر از سرهايمان كوه ها بسازند ؛

 فرزندانمان هرگز در كتاب تاريخ نخواهند خواند كه :

 خامنه اي تنها ماند

...

بسیجی ام به امید ظهور پنجره ام

و بازمانده نسل هزار حنجره ام

هنوز عهد و مرامی که داشتم دارم

و جان نیمه تمامی که داشتم دارم

به همرهان که جفا می کنند می گویم

اگر چه گفته ام اکنون بلند می گویم

که تا به چشمه نور حیات روزنه ایست

تمام بود و نبودم فدای خامنه ای است

«یا مهدی»

دمی که مرا به سویت خواندی، مهربانیت مجنونم کرد و دمی که مرا از خود برانی خدا کند که نیاید.
از زندگیم تنها لحظاتی را زیسته ام که با تو بوده ام و دعا کن نیاید لحظاتی بر من که بی تو بگذرد.
دعا کن تا آن دم یارای گام برداشتن داشته باشم که در مسیر تو باشم و لحظه ای که بیراهه رفتم خدا کند که نیاید.
عشق را تنها زمانی تجربه کرده ام که اشکهایم را به پای تو ریختم و کور باد دیدگانم اگر بر غیر تو اشک بریزد.
هر غم که بر دلم هجوم آورد، تو محرم شنیدنش بودی و نفرین بر دلم اگر درمان غمهایش را از غیر تو بجوید.
دریغ بر عمری که حاصلش غفلت از تو بود و دعا کن بر من عمری نگذرد که حاصلش غفلت و بی خبری از تو باشد.
نوای«یا مهدی» تنها نامیست که در زیستنم بر من خوش است و نفرین باد بر من اگر غیر از این نام، نام دیگری را خوش دارم.
دعا کن آن لحظه که بار سفر می بندم، کوله بارم از محبت تو و اهل بیت تو تهی نباشد و خدا کند پروندۀ عملم را سبزینگی امضای تو به انتها برساند.



ادعای دوستی دارم ولی ای وای من
 روز و شب‌ها گریه کرد از دست من مولای من
روزها رفت، من از مولای خوبم غافلم
 هر کسی را جا داده‌ام اندر دلم
ظاهرا مجنون و او لیلای بی همتای ماست
 باطنا لیلی ما دنیای پر غوغای ماست !!!

خوشحال کردن امام زمان

دانشجو بود، دنبال عشق و حال،خیلی مقید نبود،یعنی اهل خیلی کارها هم بود،تو یخچال خونه ش مشروب هم میتونستی پیدا کنی….

از طرف دانشگاه اردو بردنشون قم…قرار شد با مرحوم آیت الله بهجت(ره)هم دیدار داشته باشن..

وقتی رسیدیم پیش آقای بهجت،بچه ها تک تک ورود میکردن و سلام میگفتن،آقای بهجت هم به همه سلامی میگفت و تعارف میکرد که وارد بشن…من چندبار خواستم سلام بگم…

منتظر بودم آقای بهجت به من نگاهی بکنن…امااصلا صورتشون رو به سمت من برنمیگردوندن…درحالیکه بقیه رو خیلی تحویل میگرفتن…

یه لحظه تو دلم گفتم:”"حمید،میگن این آقا از دل آدما هم میتونه خبر داشته باشه…تو با چه رویی انتظار داری تحویلت بگیره…!!!تو که خودت میدونی چقدر گند زدی…!!!”"

خلاصه خیلی اون لحظه تو فکرفرو رفتم…تصمیم جدی گرفتم که دور خیلی چیزا خط بکشم،وقتی برگشتیم همه شیشه های مشروب رو شکستم،کارامو سروسامون دادم،تغییر کردم،مدتی گذشت،یکماه بود که روی تصمیمی که گرفته بودم محکم واستادم

،از بچه ها شنیدم که یه عده از بچه های دانشگاه دوباره میخوان برن قم،چون تازه رفته بودم با هزار منت و التماس قبول کردن که اسم من رو هم بنویسن،اما به هرحال قبول کردن…

اینبار که رسیدیم خدمت آقای بهجت،من دم در سرم رو پایین انداخته بودم،اون دفعه ایشون صورتش رو به سمتم نگرفته بود،تو حال خودم بودم که دیدم بچه ها صدام میکنن"حمید..حمید…حاج آقا باشماست”"
نگاه کردم دیدم آقای بهجت به من اشاره میکنن که بیا جلوتر…آهسته در گوشم گفتن:


یک ماهه که امام زمانت رو خوشحال کردی…

هرچه برسرمان می آید مشکل از خود ماست...

فاوا حوزه کارگری شهید برونسی

اوباما در چه فکریست ؟